سراب



منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن»
منم که دیده نیالودم به بد دیدن»
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن»
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات» 
بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن»
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست
به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن
به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب
که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن»
به رحمت سر زلف تو» واثقم ور نه
کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن»
عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس
که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن
ز خط یار بیاموز مهر» با رخ خوب
که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن
مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ
که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن


وَإِذْ قَالَ رَبُّکَ لِلْمَلَائِکَةِ إِنِّی جَاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً ۖ قَالُوا أَتَجْعَلُ فِیهَا مَنْ یُفْسِدُ فِیهَا وَیَسْفِکُ الدِّمَاءَ وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَنُقَدِّسُ لَکَ

زمین جای بدی است. پر از آدم های بد». پر از ظلم».

متأسفانه ایمان خودم رو به نیک خویی بشر از دست داده‌ام.

این آدم هایی که  یک جوری» اند همه چیز را خراب کردند. و می‌کنند. همه چیز را.

 


پریروز بود که اولین بار این حس را پیدا کردم.

حس کردم شب، کسی خواهد آمد. پیام خواهد داد. 

نمی دانم که. اما یک نفر که تازه می‌آید. می‌آید و می‌ماند.

تمام روز به انتظار گذشت. تا اینکه شب شد.

و من همه‌اش در این حس قشنگ انتظار بودم.

که او می‌آید. و سلام می‌دهد. و پاسخ می‌شنود. 

شب تمام شد، صبح هم رسید، اما کسی نیامد.

فردایش هم همین‌طور. امروز هم.

حالا امشب دارم به این فکر می‌کنم که فردا چه می‌شود؟

این حس قشنگ انتظار به کجا می‌برد مرا؟

یا در واقع این حس قشنگ انتظار، چه کسی را می‌آورد اینجا؟

اصلا یک چیز مهم‌تر! آیا تا فردا این حس زنده خواهد ماند؟

یا اینکه می‌میرد و تمام می‌شود؟

حس قشنگی بود.

کاش آمده بود.


* این غریب‌ترین داستانی است که درباره گناه و توبه نوشته شده است:

 

**متأسفانه این ماجرا واقعی است و متن آن از روایات استخراج شده.

 

در صدر اسلام رسم بود که هر وقت پیامبر و اصحاب مى‌خواستند عازم جهاد شوند، پیامبر شخصا میان هر دو نفر از صحابه، عقد اخوت و برادرى مى‌بست تا به هنگام رفتن به جنگ، یکى از آن دو در شهر بماند و رسیدگى به امورات زندگى خودش و برادرش را به عهده بگیرد و دیگرى به دنبال مجاهده با کفار برود.

رسول خدا قبل از غزوه تبوک، میان سعید بن عبدالرحمن» و ثَعلَبه‌‌ی انصارى» عقد برادرى بست. سعید در ملازمت پیامبر عازم جهاد شد و ثعلبه عهده‌دار امور دو خانواده گردید. ثَعلَبه‌ هر روز مى‌آمد و آب و هیزم و سایر مایحتاج خانواده‌ی سعید را مهیا می‌کرد.

در یکى از روزها که زن سعید راجع به کار لازم خانه، طبق معمول از پس پرده با او حرف مى‌زد، وسوسه‌ی نفس، ثَعلَبه‌ را به هوس انداخت و با خود گفت مدتى است که این زن از پس پرده با تو سخن مى‌گوید، آخر نظرى بیانداز و ببین چگونه زنی است و چه شکل  قیافه‌ای دارد. ببین زن تو زیباتر است یا زن سعید و. . خیالات و هوس‌هاى نهانى چنان او را تکان داده بود که نتوانست خودش را کنترل کند، به همین منظور به خود جرأت داد و پرده را کنار زد و دید که او زنى زیباست.

ثَعلَبه‌ با همین یک نگاه، چنان دل از دست داد و بى قرار شد که قدم پیش نهاد و به زن نزدیک شد و دست دراز کرد که او را در آغوش بگیرد؛ ولى در همان لحظه زن فریاد زد و گفت: واى بر تو اى ثَعلَبه‌! آیا سزاوار است که شوهر من در رکاب رسول خدا (ص) مشغول پیکار و جهاد باشد و تو در اینجا پرده ناموس او را بدری؟!» این سخن مانند صاعقه‌اى بر مغز ثَعلَبه‌ فرود آمد، از خانه بیرون رفت و سر به بیابان گذاشت.

ثَعلَبه دیگر به مدینه برنگشت. شب و روز را‌ در پاى کوهی، با پریشانى و گریه و زارى مى‌گذرانید و پیوسته مى‌گفت: خدایا تو معروف به آمرزشى و من موصوف به گناه

مدتی گذشت تا اینکه پیامبر و مومنین از سفر جهاد برگشت. همه به استقبال برادران خود آمدند غیر از ثَعلَبه‌. وقتى سعید به خانه آمد قبل از هر چیز، احوال ثَعلَبه‌ را پرسید؟ زن سعید ماجرا را برایش شرح داد و گفت: او هم اکنون در بیابان‌ها با غم و اندوه و ندامت دست به گریبان است.»

سعید با شنیدن این سخن گریان از خانه بیرون آمد و براى جستجوى ثَعلَبه‌ به هر طرف روى آورد. آنقدر به دنبال او گشت تا سرانجام وی را در اطراف مدینه پیدا کرد. دید پشت سنگى نشسته و دست به سر گرفته و با صداى بلند مى‌گوید: اى واى بر پشیمانى و اى واى بر شرمسارى و اى واى بر رسوائى روز قیامت.»

سعید نزدیک آمد. ثَعلَبه‌ را در آغوش گرفت. به او دلداری داد و بعد گفت: اى برادرم! برخیز با هم نزد پیغمبرِ رحمتٌ للعالمین برویم؛ شاید برایت چاره‌اى بیندیشد.»

ثَعلَبه‌ گفت: اگر می‌خواهی مرا پیش پیامبر ببری باید دست‌ها و گردن مرا با بند ببندی. چون بندگان فراری.»

سعید اول قبول نکرد. بعد به ناچار دست‌هاى او را بست و طنابى بر گردندش افکند و روانه مدینه شدند. همانطور که مى‌آمدند از درِ خانه‌ی یکى از صحابه گذر کردند. صاحبخانه که دید ثَعلَبه‌ دارد از کنار خانه‌اش رد می‌شود، بیرون آمد و گفت: از اینجا دور شو که مى‌ترسم به واسطه‌ی خیانتى که کردی، به عذاب الهى گرفتار شوم، برو تا زشتی و شومی عمل تو به من نرسد.»

ثَعلَبه‌ با همان وضع آمد و درِ خانه‌ی پیغمبر ایستاد و با صداى بلند گفت: گنهکار آمد! گنهکار آمد!» حضرت اجازه دادند وارد شود و پس از ورودش پرسیدند: اى ثَعلَبه‌ این چه وضعى است؟!»

او هم داستانش را تعریف کرد. حضرت به فکر فرو رفت و فرمود: گناهى بزرگ و خطائى عظیم از تو سرزده است، برو و با خدا راز و نیاز کن تا ببینم چه فرمانى از طرف خدا می‌آید.»

ثَعلَبه‌ از خانه‌ی پیغمبر بیرون آمد و دوباره روى به صحرا نهاد. ثَعلَبه‌ در بیابانها ناله می‌کرد و روى زمین‌هاى داغ مى‌غلطید و پى‌درپى می‌گفت: خدایا همه کس مرا از پیش خود راندند و دست ناامیدى بر سینه‌ام زدند. اى مونس بى‌کسان! اگر تو دستم را نگیرى چه کسی دستم را بگیرد؟ و اگر تو عذرم را نپذیرى که بپذیرد؟!»

سرانجام هنگام نماز عصر پیک حق آمد و این آیه را بر حضرت خواند:

وَ الَّذینَ اِذا فَعَلُوا فاحِشَةً اَوْ ظَلَمُوا اَنْفُسَهُمْ ذَکرُوا اللّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ وَ مَنْ یغْفِرُ الذُّنُوبَ اِلا اللّهُ وَ لَمْیصِرُّوا عَلى ما فَعَلُوا وَ هُمْ یعْلَمُونَ

و (مؤمنین) کسانى هستند که هرگاه کار ناشایستى از آنها سرزند خدا را بیاد آورند و از گناه خود توبه و استغفار کنند، کیست جز خداوند که گناهان را بیامرزد؟ آنها کسانى هستند که بر کارهاى زشت خود اصرار نورزند زیرا به زشتى گناهان آگاهند.

جبرئیل امین عرض کرد: یا رسول الله! خداوند مى‌فرماید از ما بخواه تا ثَعلَبه‌ را بیامرزیم.»

پیغمبر اکرم، حضرت على و سلمان را به جستجوى ثَعلَبه‌ فرستاد تا او را پیدا کنند. در میان راه چوپانى را دیدند و سراغ ثَعلَبه‌ را گرفتند. شبان گفت: شب‌ها شخصى به اینجا مى‌آید و در زیر این درخت مى‌نالد.»

امیرالمؤمنین و سلمان صبر کردند تا شب رسید. ثَعلَبه‌ آمد و در زیر آن درخت دست نیاز به سوى خداوند بى‌نیاز دراز کرد و عرض کرد: خداوندا از همه جا محرومم. اگر تو نیز مرا برانى به که روآورم و چاره کار را از کجا بخواهم؟!»

در این هنگام مولاى متقیان على از شنیدن صحبت‌های او به گریه افتاد. مدتی بعد نزدیکش آمد و گفت: اى ثَعلَبه‌! مژده مژده! خداوند تو را آمرزیده است. و اکنون پیغمبر منتظر توست.» آنگاه آیه‌ی شریفه‌ یاد شده را که راجع به توبه‌ی او نازل شده بود، قرائت نمود. ثَعلَبه‌ برخاست و همراه حضرت امیر به مدینه آمد و یک راست وارد مسجد پیغمبر شدند. پیغمبر مشغول نماز بود، آنها هم اقتدا کردند. بعد از سوره‌ی حمد پیغمبر شروع به قرائت سوره‌ی تکاثر نمود.

همین که آیه‌ی اول را تلاوت فرمود (الهیکم التکاثر: شما را، بسیارى مال و فرزند و غیره مشغول داشته) ثَعلَبه‌ فریادی کشید و چون آیه‌ی دوم را قرائت فرمود (حتى زُرتم المقابر: تا آنجا که به سراغ قبرها رفتید)، فریاد بلندتری زد و چون آیه‌ی سوم را شنید (کلا سوف تعلمون: آن چنان است که بزودى خواهید دانست) ناله‌اى دردناک برآورد و نقش بر زمین شد.

بعد از نماز، پیامبر به بالینش رفت. گفت تا آب بیاورند و به صورتش بریزند، ولى ثَعلَبه‌ به هوش نیامد. وقتی خوب دقت کردند فهمیدند که ثَعلَبه‌ جان داده است.

پیامبر و صحابه از دیدن این اتفاق آنچنان متأثر شدند که همه به گریه افتادند.

پیامبر دستور داد او را غسل بدهند تا برایش نماز میت خوانده شود. در روز تشیع جنازه‌ی ثَعلَبه‌، پیامبر را دیدند که بر سر انگشتان راه می‌رفت. بعدا که علت را جویا شدند، فرمود: از بسیاریِ فرشتگانی که در نماز و تشییع جنازه‌ی او شرکت کرده بودند، این چنین می‌کردم.»


بحث امروز من درباره‌ی ابعادی از شخصیّت امام عزیز و بزرگوار ما است. البتّه در تعدادی از سالهای گذشته، درباره‌ی ابعادی از شخصیّت امام صحبت شده است ــ ما صحبت کرده‌ایم، دیگران صحبت کرده‌اند ــ لکن با وجود این، ناگفته‌ها هنوز بسیار است:

هر چه گویم عشق را شرح و بیان

چون به عشق آیم خجل باشم از آن

 

بسیاری از ابعاد شخصیّت امام بزرگوار ما همچنان ناشناخته است. در واقع نسل کنونی انقلاب، بخصوص نسل جوان ما، امام عزیز را بدرستی نمی‌شناسند، درک نمیکنند، عظمت امام را نمیدانند؛ امام را با امثال این حقیر مقایسه میکنند؛ در حالی که فاصله بسیار زیاد است، فاصله نجومی است. امام شخصیّت استثنائی بود به معنای واقعی کلمه.

 

پی نوشت: امروز باهات عشق کردم، مرد. این جملات اخیرت عالی بود.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها